مسعود روز نهم اسفند در حالی که بشدت از ناحیه ی دست چپ کتف پا و دست راست مجروح شده بود به همراه ما اسیر شد و در روز های آغازین اسارت که هیچ نظمی بر اردوگاه حاکم نبود و زبان دشمن تنها زبان کابل بود وشکنجه زندگی در اسارت را همراه با جراحت تجربه کرد.
مسعود مبشر نژاد- متولد
۱۳۴۶ جمعی تیپ ۱۵امام حسن(ع)-گردان یکم(محرم) فرمانده ی گردان پرویز رمضانی
گروهان سوم به فرماندهی: داوود زنگنه. عملیات خیبر ۴/۱۲/۶۲منطقه ی هور
الهویزه، اسارت:۹ اسفند ۶۲ روستای البیضه عراق
نشسته از چپ نفردوم مسعود مبشر نژاد
قرارگاه سایبری سبکبالان عاشق: مسعود نوجوانی بود که مهر ماه سال ۶۲ برای دومین بار به جبهه اعزام شد
در حالی که تازه وارد شانزده سالگی شده بودوجثه ای نسبتاً کوچک و به ظاهر
نحیف داشت. اما در پشت این ظاهر بسیجی قهرمان ما بسیار چابک و شجاع بودما
تازه به گردان یک یا محرم وارد شده بودیم وظیفه ی من امدادگری بود که هنوز
بخوبی برای حضور در یک گردان رسمی تعریف نشده بود. با توجه به اینکه
تقریباً همه می دانستند که من فرهنگی هستم لذا مورد احترام بودم و هنگام
نگهبانی بیستر از من به عنوان پاس بخش یا همان افسر نگهبان استفاده می شد.
در یکی از شب های آبان ماه سال ۶۲ که من پاس بخش بودم مسعود نگهبان بود من
چینش نگهبانی را به گونه ای ترتیب دادم که کوچکترها را در کنار فرد بزرگتری
قرار دهم تا ترس بر آنان غلبه نکند!
و البته این از نا آشنایی من و
کم تجربگیم بود.مسعود را در کنار شخصی که از نظر جثه بزرگتر بود قرار دادم
و به پشت مقر فرستادم.دو هفته ی پیش به این مقر حمله شده بود، گویا ستون
پنجم با شناسایی این مقر نگهبان درب جبهه را مورد حمله قرار داده بود. لذا
فرماندهی دستور موکد صادر کرده و ازهمه ی نیروها خواسته بود که در امر
مراقبت از مقر هوشیاری بیشتری بخرج دهند آن شب من به سراغ نگهبانان پشت مقر
که احساس می کردم جای خطرناک تری است رفتم. مسعود گفت: «از آن قسمت که
بسیار تاریک است صداهایی می آید. فکر کنم کسانی آنجا باشند»
من چند
بار به آن منطقه رفتم و کسی را ندیدم و به آن ها اطمینان دادم که خبری نیست
اما مسعود بازهم تکرار کرد من گمان کردم که او می ترسد!!تصمیم گرفتم جایش
را عوض کنم .از او خواستم که بامن بیاید در میانه ی راه پرسید مرا کجا می
بری گفتم جایی که خطر کمتری دارد. گفت:«نکند فکر کرده ای که من می ترسم؟»
در دل گفتم :«عجب بچه ی پر ادعایی! هم می ترسد و هم وانمود می کند که نمی
ترسد» به او گفتم نه بحث ترس نیست فکر کنم اینجا بهتر است. در سرکشی بعدی
از محل جدیدش به من گفت «آقای اسکافی شما گمان کردید که من ترسیده ام اما
دوستم از من می خواست که بگویم آنجا خبری هست خودم موافق نبودم!» اعتراف می
کنم که آن روز حرفهایش را باور نکردم.
عملیات خیبر در سحرگاه روز
چهارم اسفند سال ۶۲ آغاز شد و ما روز پنجم به کرانه های هور الهویزه اعزام
شدیم و در نبردی سخت و نا برابر شرکت کردیم. سعید ممبینی مسوول دسته به
خاطر چابکی و زرنگی مسعود از او خواسته بود که در کنارش باشد. سعید در خط
همه کار می کرد. آر پی جی زن بود،تک تیرانداز بود، دشته اش را هدایت می کرد
و... مسعود نیز به او کمک می کرد. در امر زدن آر پی جی یارو یاورش بود.اما
سعید خیلی زود مجروح شد و مسعود خود این وظیفه را بعهده گرفت . به جرات می
گویم که آرپی جی با گلوله و خرجش با قد و قواره ی مسعود تفاوت چندانی
ردیف آخر ایستاده از چپ مسعود مبشر نژاد
نداشت!! در روز بسیار سخت و وحشت اور ششم اسفند که دشمن با تمام توان خود جهت در هم شکستن خط ما تلاش می کرد و بچه ها با گوشت و پوست و استخوان خود در مقابل این هجوم وحشیانه به مقابله برخاسته بودند مسعود را دیدم دو آرپی جی را در دو محل با فاصله ی حدود بیست متر قرار داده بود.با اولی که شلیک می کرد آن را برزمین می گذاشت و بسوی دومی می دوید و لحظاتی بعد با دومی شلیک می کرد.